گلسا عسلیگلسا عسلی، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

گلسا جون ما

بدون عنوان

ماه من ، غصه چرا ؟! آسمان را بنگر ، که هنوز، بعد صدها شب و روز مثل آن روز نخست گرم وآبی و پر از مهر ، به ما می خندد ! یا زمینی که دلش، ازسردی شب های خزان نه شکست و نه گرفت ! بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید ودر آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید زیر پاهامان ریخت ، تا بگوید که هنوز، پر امنیتِ احساس خداست ! ماه من غصه چرا !؟! تو مرا داری و من هر شب و روز ، آرزویم ، همه خوشبختی توست   ...
14 آبان 1392

بدون عنوان

از خونه خاله فاطمه که برگشتیم شما توی ماشین خوابت برد از توی تا توی رختخواب هم منتقلت کردم هم بیدار نشدی ببین چقدر ناز خوابیدی ...
14 آبان 1392

مهمونی خونه خاله فاطمه

مامان جون صبح زنگ زد که من میخوام برم خونه خاله جون منم گفتم ما هم میایم رفتیم اونجا دیدیم زهرا جونم هست وبعد با هم رفتیم دنبال الیسا کلاس خلاقیت تا بیاریمش خونه خیلی با هم بازی کردین وهمدیگه رو خیلی دوست دارین چون اخلاقاتون خیلی شبیه همه .با هم سجاده پهن کردین ونماز خوندین نیگا چقدر هوش وهواستون به نمازه    اینم یه عکس از اسب سواری شما . روبروی خونه خاله اینا یه مغاه لباس فروشیه که اسب مکانیکی هم داره ولی از نوع خرابش  گیر دادی که می خوام سوار شم ...
13 آبان 1392

خرابکاری

 بابایی برات سیبیل گذاشت وگذاشتت روی کتابخونه ازت عکس بگیره یه دفعه چشمت به بند کیف لوازم ارایش مامانی که گذاشته بودمش بالای قفسه هاافتاد  مثلا گذاشتمش اونجا که از دستت در امان باشه , خلاصه بندشو کشیدی وکیف افتاد پایین و این وضع بوجود اومد  جالبه که بعدش از ترس این که دعوات کنیم داشتی می خندیدی وخودتو لوس می کردی تا در امان باشی   شیطونک من      اینم ریش و سیبیلت ...
13 آبان 1392

بدون عنوان

معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ... دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟ معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد: چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم! دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت: خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن... اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه...
12 آبان 1392